عبدالمطلّب ابن هاشم ابن عبد مناف، بزرگ خاندان قريش در زمان جاهليّت و از بزرگان عرب بود. وى مردى عظيم الشأن و رفيع المنزله و داراى صفات حميده و مشهور به اعمال پسنديده بود. او جدّ پدرى حضرت رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم و على بن ابی طالب عليه السلام بود.
در روضة الصفا آمده كه به هنگام تولد موهايى سفيد بر سر داشت بدين جهت او را شَیْبَه[1] خواندند. پسرانش حارث، ابوطالب، زبير، حمزه، ابولهب، غيداق، مقوم، ضرار، عباس، قشم، عبدالكعبة، حجل، عبداللَّه، ودخترانش صفيه، عاتكه، بيضاء، بره، ميمه و اروى نام داشتند.[2]
شرافت خاندان پیامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم
در رواياتى كه از خود پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم در منابع شيعه و اهل سنّت آمده است، تعبيراتى ديده مى شود كه رفعت مقام و عظمت جايگاه آن ها را در پيشگاه خدا روشن مى سازد. از جمله در حديثى مى خوانيم، كه آن حضرت فرمود: «إِنَّ جَبْرَائِيلَ(عليه السلام) قَالَ لِي: يا مُحَمَّدُ! قَدْ طُفْتُ الْأَرْضَ شَرْقاً وَ غَرْباً، فَلَمْ أَجِدْ فِيهَا أَكْرَمَ مِنْكَ، وَ لَا بَيْتاً أَكْرَمَ مِنْ بَنِي هَاشِم؛ شرق و غرب جهان را گشتم كسى را از تو گرامى تر و خاندانى را از بنى هاشم گرامى تر نيافتم».
و در حديث ديگرى مى فرمايد: «سَادَةُ أَهْلِ مَحْشَرَ سَادَةُ أَهْلِ الدُّنْيَا: أَنَا وَ عَلِىٌّ وَ حَسَنٌ وَ حُسَيْنٌ وَ حَمْزَةُ وَ جَعْفَرٌ؛ سروران اهل محشر سروران اهل دنيا هستند: من و على و حسن و حسين و حمزه و جعفر».[3]
در حديث ديگرى از عايشه نقل شده است كه پيغمبر اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: «جبرئيل به من گفت: اى محمّد! شرق و غرب زمين را جستجو كردم انسان هايى بهتر از بنى هاشم نيافتم».[4]
ابن عساكر در تاريخ دمشق از انس بن مالك از پيغمبر اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم نقل مى كند كه فرمود: «نَحْنُ بَنُو عَبْدِ الْمُطَّلِبِ سَادَةُ أَهْلِ الْجَنَّةِ رَسُولُ اللَّهِ وَ حَمْزَةُ سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ وَ جَعْفَرٌ ذُو الْجَنَاحَيْنِ وَ عَلِيٌّ وَ فَاطِمَةُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ؛ ما فرزندان عبدالمطلب بزرگان اهل بهشتيم من و حمزه سيد الشهداء و جعفر ذو الجناحين و على و فاطمة و حسن و حسين».[5]
به يقين، پدران پاك و با فضيلت و مادران با تقوا و صاحب شخصيّت، زمينه هاى قداست فرزندان را به وجود مى آورند، (بى آن كه اجبارى در كار باشد) و پيامبر گرامى اسلام صلّى الله عليه وآله وسلّم از اين نظر كاملاً برجسته بود؛ از صلب بنى هاشم كه فداكارى و ايثار و بخشندگى جزء صفات برجسته آنان بود؛ از فرزندان عبد المطّلب كه ايمان و عدالت و شجاعت در خميره وجود او قرار داشت و در حقيقت آنچه خوبان همه داشتند او تنها داشت.[6]
ايمان عبدالمطلب
در اين كه نياكان پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم [از جمله حضرت عبدالمطلب علیه السّلام] همه افراد پاک و موحدى بوده اند از نظر شيعه هيچ گفتگوئى در آن نيست.
در بين اهل تسنن، نیز عده اى از محققان آن ها به اين حقيقت اعتراف كرده اند؛ از جمله «سيوطى» در كتاب «مسالك الحنفاء»، و براى اين موضوع چنين استدلال مى كند:
مسلك دوم اين است كه پدر و مادر پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم موحد بوده اند و اين مسلک را فخر رازى در كتاب «اسرار التنزيل» پذيرفته است و براى آن استدلال نموده سپس «سيوطى» خود اضافه مى كند كه من در يارى اين مسلک (موحد بودن آباء و اجداد پيامبر) و نظريه فخر رازى ادله اى دارم يكى از آن ها دليلى است كه از دو مقدمه تشكيل مى شود:
1. احاديث بسيارى داريم كه مى گويد: هر كدام از سلسله نسب پيامبر از آدم تا «عبد اللّه» بهترين فرد زمان خود بوده اند.
2. احاديث بسيارى ديگرى داريم كه مى گويد: از آدم تا بعثت پيامبر اسلام و تا قيامت، گروهى در هر دوره خدا پرست و موحد بودند و اگر آن ها نبودند زمين اهل خود را هلاک مى ساخت. نتيجه اين كه آباء و اجداد پيامبر همه موحد بوده اند.[7]
در این زمینه پيامبر اسلام صلّى الله عليه وآله وسلّم فرموده است: «لَم يَزَل يَنقُلُنِىَ اللّهُ مِن أصلابِ الطّاهرينَ إلى أرحامِ المُطهّراتِ حَتّى أخرَجنى فى عالَمِكُم هذا لَم يُدَنِّسنى بِدَنَسِ الجاهِليَّة؛ خداوند همچنان مرا از اصلاب مردان پاک به ارحام زنان طاهر و پاک منتقل ساخت تا در اين زمان به مرحله ظهور رسانيد و ناپاكی هاى جاهليت به هيچ وجه در من اثر نگذاشته است».[8]
شک نيست كه روشن ترين آلودگى دوران جاهليت شرک و بت پرستى است، که «سيوطى» دانشمند معروف سنى با ضميمه كردن اين دو دسته روايات ثابت مى کند اجداد پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم حتماً موحد بوده اند.[9]
از سوی دیگر تعبیر «معادن كرامت؛ دُرّ كان بزرگوارى و شرف» و «مماهد سلامت؛ گاهواره سلامت» از سوی امام علی علیه السلام نسبت به اساس و ريشه خانوادگى و جايگاه تولّد پیامبر اکرم صلّى الله عليه وآله وسلّم اشاره به اين است كه پدران و اجداد و مادران پيامبر اسلام صلّى الله عليه وآله وسلّم، علاوه بر پاكدامنى و ايمان، داراى فضايل انسانى، و از عيوب اخلاقى پاک بودند.[10]
زعیم مکّه
امام علی عليه السلام در بخشی از نامه خود به عدم صلاحيّت معاويه و بنى اميّه براى حكومت بر امّت اسلام، هر چند بر بخشى از كشور اسلام باشد اشاره مى كند و مى فرمايد: «وَ مَتَى كُنْتُمْ يَا مُعَاوِيَةُ سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ، وَ وُلَاةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ؟ بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ، وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ؛[11] اى معاويه چه زمانى شما حاكمان و مدبران رعيّت و واليان امر امّت اسلامى بوده ايد آنهم بدون سبقت در اسلام و شرافت والاى معنوى».
اين احتمال وجود دارد كه «سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ» مربوط به دوران قبل از اسلام و تعبير به «وُلَاةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ» مربوط به ظهور بعد از اسلام باشد، زيرا قبل از اسلام بنى اميّه تنها زعيم قبيله خود بودند؛ ولى رعيّت به معناى وسيع كلمه و به تعبير ديگر «مردم مكّه» تحت زعامت عبدالمطلب و بعد از او ابوطالب قرار داشتند.[12]
نام گذاری پیامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم
در تواريخ آمده است كه: پيامبر اسلام از كودكى دو نام داشت؛ و حتى مردم او را با هر دو نام خطاب مى كردند: يكى محمّد و ديگرى احمد. اولى را جدش عبدالمطلب براى او برگزيده بود و دوّمى را مادرش آمنه. اين مطلب در كتاب سيره حلبى مشروحاً ذكر شده است.[13]
حامی و پناهگاه پیامبر اسلام صلّى الله عليه وآله وسلّم
حضرت رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم در شكم مادر بود كه پدرش عبد اللَّه از دنيا رفت، خداوند او را در آغوش جدش «عبد المطلب» (سيد مكه) پرورش داد. [14]
شش ساله بود كه مادرش از دنيا رفت، و از اين نظر نيز آن حضرت تنها شد، اما خداوند متعال عشق و محبت او را در قلب «عبد المطلب» افزون ساخت[15] و نوزاد عبداللَّه تحت كفالت و حمايت جدّش عبدالمطلب قرار گرفت و خداوند به وسيله او پناهگاهى براى يتيم عبداللَّه و آمنه فراهم ساخت.[16]
هشت ساله بود كه جدش«عبد المطلب» از دنيا رفت.[17] سپس عمويش«ابو طالب» كه مرد بسيار با شخصيّت و پرنفوذى در ميان قريش و مكّه بود، كفالت پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم را بر عهده گرفت.[18]
سنت های پسندیده ای که توسط عبدالمطلب پایه گذاری شد
سنّت هاى نيک از آنجا كه كمک به انجام كارهاى خير و پرورش فضائل اخلاقى مى كند، داخل در تحت عنوان اعانت برخير است؛ و مى دانيم معاونان، در اعمال خوب فاعلان خير، سهيم و شريكند بى آن كه چيزى از پاداش آن ها كاسته شود.[19]
اهمّيّت سنّت حسنه تا آن حد است كه در روايت معروفى از پيامبر اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم مى خوانيم: «كانَتْ لِعَبْدِ الْمُطَّلِبِ خَمْساً مِنَ السُّنَنِ اجْريها اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ فى الاسْلامِ حَرّمَ نَساءَ الْاباءِ عَلَى الْابْناءِ، وَ سَنَّ الدِّيَةَ فىِ الْقَتْلِ مِأَةً مِنَ الْابِل وَ كانَ يَطُوْفُ بِالْبَيْتِ سَبْعَةَ اشْواطٍ، وَ وَجَدَ كَنْزاً فَاخْرَجَ مِنْهُ الْخُمْسَ، وَ سَمّى زَمْزَمَ حِيْنَ حَفَرَها سِقايَةَ الْحاجِّ؛ عبدالمطلّب جدّ گرامى پيامبر اسلامى صلّى الله عليه وآله وسلّم پنج سنّت قبل از اسلام در ميان عرب قرار داد، و خداوند همه آن ها را امضا فرمود و جزء احكام اسلام قرار داد: همسر پدر را بر فرزند تحريم كرد؛ و در ديه قتل، صد شتر قرار داد؛ و در دور خانه خدا هفت شوط طواف مى كرد؛ و گنجى پيدا كرد خمس آن را ادا مى نمود؛ و زمزم را در آن روز كه از نو حفر كرد، «سقاية الحاج» ناميد».[20]
از مجموع آنچه در بالا آمد به خوبى استفاده مى شود كه آداب و سنن و فرهنگ يك قوم و ملّت اثر تعيين كننده اى در اخلاق و اعمال آن ها دارد؛ و به همين دليل، اسلام اهمّيّت فوق العاده اى به اين مسأله مى دهد و حفظ سنّت هاى حسنه را لازم مى شمرد.[21]
تاريخ اسلام نيز نشان مى دهد كه پيغمبر اكرم سنّت هاى صالح پيشين را هرگز نشكست، بلكه آن ها را تأييد فرمود. مانند سنّت هايى كه از عبدالمطلب به يادگار مانده بود.[22]
ماجرای مواجهه عبدالمطلب با سپاه ابرهه
«ابرهه» حكمران مسیحی «يمن»، تصميم گرفت مردم «جزيره عربستان» را به جاى «كعبه» به سوى کلیسا فرا خواند، و تصميم گرفت: آنجا را كانون حج عرب سازد، و مركزيت مهم «مكّه» را به آنجا منتقل كند.[23]
عرب هاى حجاز از اين تصميم ابرهه بسيار ناراحت شدند؛[24] طبق بعضى از روايات، گروهى آمدند و مخفيانه «كليسا» را آتش زدند، و طبق نقل ديگرى، بعضى آن را مخفيانه آلوده و ملوث ساختند.[25]
«ابرهه» سخت خشمگين شد، و تصميم گرفت خانه «كعبه» را به كلى ويران سازد،[26] بدين منظور لشكر عظيمى تشكيل داد و و چند عدد (يک يا هشت يا ده عدد) فيل نيز همراه خود آورد تا به وسيله آن ها ساكنان مكّه و حجاز كه فيل نديده بودند را به وحشت بيندازند و به اصطلاح امروزى ها جنگ روانى ايجاد كند. [27]
ابرهه هنگامى كه نزديک «مكّه» رسيد كسانى را فرستاد تا شتران و اموال اهل «مكّه» را به غارت آورند، و در اين ميان، دويست شتر از «عبدالمطلب» غارت شد.[28]
سپس ابرهه شخصى را به شهر مكّه فرستاد تا بزرگ شهر و رئيس مردم مكّه را با خود بياورد. او به همراه عبدالمطلّب بازگشت. عبدالمطلّب مردى درشت اندام، نورانى، باابهت، شجاع و سخنور بود. هنگامى كه ابرهه او را ديد تحت تأثير جذبه و ابهت وى قرار گرفت و از تخت فرود آمد و بر زمين نشست و عبدالمطلّب را در كنار خود نشاند و خطاب به وى گفت: آيا تو بزرگ مكّه اى؟ فرمود: چنين مى گويند.[29]
ابرهه گفت: من براى جنگ نيامده ام[30] قصد ما ويران كردن كعبه است،[31] آيا حاجت و درخواستى ندارى؟ فرمود: لشكريانت شتران مرا مصادره كرده اند، دستور بده آن ها را به من بازگردانند. ابرهه از اين درخواست متعجّب شد و گفت: در ابتداى ملاقات تو را انسان بزرگوار و باشخصيّتى يافتم، امّا با اين درخواست در نظر من كوچک شدى. زيرا تصوّر كردم از من خواهى خواست كه از تخريب كعبه خوددارى كنم! عبدالمطلّب در پاسخ سخنان ابرهه سخنى گفت كه او را تكان داد. فرمود: «أَنَا رَبُّ الابِلِ وَلِهَذَا البَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ؛ من صاحب شترانم، و كعبه صاحبى دارد كه آن را حفظ مى كند».[32]
«عبدالمطلب» به «مكّه» آمد، و به مردم اطلاع داد: به كوه هاى اطراف پناهنده شوند، و خودش با جمعى كنار خانه كعبه آمد تا دعا كند و يارى طلبد، دست در حلقه درِ خانه كعبه كرد و اشعار معروفش را خواند:[33]
«لا هُمَّ إِنَّ الْمَرْءَ يَمْنَعُ رَحْلَهُ فَامْنَعْ رِحالَكَ *** لا يَغْلِبَنَّ صَلِيبُهُمْ وَ مِحالُهُمْ أَبَداً مِحَالك!
جَرُّوا جَمِيْعَ بِلادِهِمْ وَ الْفِيْلَ كَىْ يَسْبُوا عِيالَكَ *** لا هُمَّ إِنَّ الْمَرْءَ يَمْنَعُ رَحْلَهُ فَامْنَعْ عِيْالَكَ
وَ انْصُرْ عَلىْ آلِ الصَّلِيْبِ وَ عابِدِيْهِ الْيَوْمَ آلَكَ»
«خداوندا! هر كس از خانه خود دفاع مىكند، تو (هم) خانه ات را حفظ كن!
هرگز نيايد روزى كه صليب آن ها و قدرتشان بر نيروهاى تو غلبه كنند.
آن ها تمام نيروهاى بلاد خويش و فيل را با خود آورده اند تا ساكنان حرم تو را اسير كنند.
خداوندا! هر كس از خانه خود دفاع مىكند، تو (هم) خانه ات را حفظ كن.
و امروز ساكنان اين حرم را بر آل صليب و عبادتكنندگانش يارى فرما».
سپس عبدالمطلّب يكى از پسرانش را فرا خواند و به او فرمود: «ما به همراه مردم در شكاف كوه ها پنهان مى شويم. تو بر فراز كوه ابوقبيس برو و از اقدامات لشگريان ابرهه به ما گزارش بده». او طبق فرمان پدر به محلّ مأموريت رفت تا گزارش دهد. به ناگاه ابر سياهى را مشاهده كرد كه از سمت درياى احمر به سوى مكّه در حركت بود. اين مطلب را به پدر گزارش داد. عبدالمطلّب از شنيدن اين خبر خوشحال شد و تبسّمى كرد و گفت: «نشانه هاى امداد الهى و پيروزى نمايان شد».
آرى آن سياهى، ابر سياه نبود بلكه انبوهى از پرندگان بودند كه از سوى پروردگار براى نابودى سپاه ابرهه مأموريّت داشتند.[34]
پژوهش؛ تهیه و تنظیم؛ معاونت تحریریه خبر پایگاه اطلاع رسانی
دفتر حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی makarem.ir
منابع:
1.تفسیر نمونه
2. داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله).
3. پيام امام امير المومنين عليه السلام.
[1] پیری، سال خوردگی، کهنسالی.
[2] لغتنامه دهخدا، ج32، ص82؛ (داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله)، ص126).
[3] شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج7، ص63.
[4] عمده ابن بطريق، صفحه 273. همين مضمون در كتاب«فضائل الصحابة» احمد بن حنبل، ج2، ص628 آمده است؛ (پيام امام امير المومنين عليه السلام ، ج4، ص267).
[5] مختصر تاريخ دمشق، ج6، ص 68؛ (پيام امام امير المومنين عليه السلام، ج9، ص402).
[6] پيام امام امير المومنين عليه السلام، ج4، ص261.
[7] ترجمه گويا و شرح فشرده اى بر نهج البلاغه، نص، ج2 ، ص593.
[8] بحارالانوار، ج15، ص 118.
[9] مسالك الحنفاء ص17؛ (تفسير نمونه، ج ، ص306).
[10] پيام امام امير المومنين عليه السلام، ج4، ص288.
[11] « باسق» به معناى بلند و مرتفع از ريشه «بسوق» بر وزن «طلوع» گرفته شده.
[12] پيام امام امير المومنين عليه السلام، ج9، ص140.
[13] پيام قرآن، ج8، ص427.
[14] همان، ص58.
[15] تفسير نمونه، ج27، ص102.
[16] سوگندهاى پر بار قرآن، ص411.
[17] تفسير نمونه، ج27، ص102.
[18] سوگندهاى پر بار قرآن، ص411.
[19] اخلاق در قرآن، ج1، ص193.
[20] همان.
[21] همان، ص 194.
[22] پيام امام امير المومنين عليه السلام، ج10، ص439.
[23] تفسير نمونه، ج27، ص331.
[24] داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله)، ص125.
[25] تفسير نمونه، همان.
[26] همان.
[27] داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله)، ص126.
[28] تفسير نمونه، همان.
[29] داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله)، ص126.
[30] تفسير نمونه ، ج27، ص330.
[31] داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله)، ص126.
[32] تفسير البرهان، ج 5، ص760؛ (داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله)، ص126).
[33] تفسير نمونه، ج27، ص333.
[34] داستان ياران: مجموعه بحث هاى تفسيرى حضرت آيت الله العظمى مكارم شيرازى (مدظله)، ص128.